کتابخانه مجازی صفربوک

دانلود و معرفی کتابهای کمیاب ، نایاب ، ماندگار و ممنوعه

کتابخانه مجازی صفربوک

دانلود و معرفی کتابهای کمیاب ، نایاب ، ماندگار و ممنوعه

دانلود کتاب داستان داش آکل نوشته صادق هدایت

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۴۵ ب.ظ

* * *

دانلود کتاب داستان داش آکل نوشته صادق هدایت   www.zerobook.lxb.ir  کتابخانه مجازی صفربوک

دانلود کتاب داستان داش آکل نوشته صادق هدایت

"داش آکل" لوطی مشهور شیرازی است که خصلت‌های جوانمردانه‌اش

او را محبوب مردم ضعیف و بی‌پناه شهر کرده است.

اما کاکارستم که گردن‌کلفتی ناجوانمرد است و به همین سبب،

بارها ضرب شست داش آکل را چشیده، به شدت از او نفرت دارد و

در پی فرصتی است تا زهرش را به داش آکل بریزد و از او انتقام بگیرد.
در همین حین، حاجی صمد -از مالکان شیراز- می میرد،

و داش آکل را وصی خود قرار می دهد.

داش آکل، با اینکه آزادی خود را از همه چیز بیشتر دوست دارد،

به ناچار این وظیفه دشوار را به گردن می‌گیرد.

او با دیدن مرجان، دختر چهارده ساله‌ی حاجی صمد، به وی دل می‌بازد.

اما اظهار عشق به مرجان را خلاف رویه‌ی جوانمردی و عمل به وظیفه‌ی خود می‌داند.

در نتیجه، این راز را در دل نگه می‌دارد. در عوض، طوطی‌ای می‌خرد، و درد‌ دلش را به او می‌گوید.

دانلود کتاب داستان داش آکل نوشته صادق هدایت   www.zerobook.lxb.ir  کتابخانه مجازی صفربوک

دانلود کتاب داستان داش آکل نوشته صادق هدایت

* * *

برای سهولت در دانلود ، کتاب در دو سرور مجزا قرار دارد.

هر کدام را می توانید استفاده کنید...

* * *

چند خط از اول داستان :

همه اهل شیراز می دانستند که داش آکل و کاکا رستم سایه یکدیگر را باتیر می زدند. یک روز داش آکل روی سکوی قهوه خانه دومیل چندک زده بود, همانجا که پاتوق قدیمی اش بود.قفس کرکی که رویش شله سرخ کشیده بود, پهلویش گذاشته بود و با سر انگشتش یخ را دور کاسه آبی می گردانید. نگاه کاکا رستم از در درآمد, نگاه تحقیرآمیزی به او انداخت و همینطور که دستش پر شالش بود رفت روی سکوی مقابل نشست. بعد رو کرد به شاگرد قهوه چی و گفت: «به به بچه, یه چای بیار ببینم». داش آکل نگاه پرمعنی به شاگرد قهوه چی انداخت, به طوری که او ماست ها را کیسه کرد و فرمان کاکا را نشنیده گرفت. استکانها را از جام برنجی درمی آورد و درسطل آب فرو می برد, بعد یکی یکی خیلی آهسته آنها را خشک می کرد. از مالش حوله دور شیشه استکان صدای غژغژ بلند شد. کاکا رستم از این بی اعتنایی خشمگین شد, دوباره داد زد: – مه مه مگه کری! به به تو هستم؟! شاگرد قهوه چی با لبخند مردد به داش آکل نگاه کرد و کاکا رستم از مابین اندانهایش گفت: « ار وای شک شکمشان, آنهایی که ق ق قپی پا می شند! اگ لولوطی هستند!! امشب می آیند, دست و په په پنجه نرم میک کنند!» داش آکل همینطور که یخ را دور کاسه می گردانید و زیرچشمی وضعیت را می پایید خنده گستاخی کرد که یک رج دندانهای سفید محکم از زیر سبیل حنا بسته او برق زد و گفت:« بیغیرت ها رجز می خوانند, آن وقت معلوم می شود رستم صولت و افندی پیزی کیست.» همه زدند زیرخنده, نه این که به گرفتن زبان کاکارستم خندیدند, چون می دانستند که او زبانش می گیرد, ولی داش آکل در شهر مثل گاو پیشانس سفید سرشناس بود و هیچ لوطی پیدا نمی شد که ضرب شستش را نچشیده باشد, هرشب وقتی که توی خانه ملااسحق یهودی یک بطر عرق دوآتشه را سر می کشیدند و دم محله سر دزدک می ایستاد, کاکارستم که سهل بود, اگر جدش هم می آمد, لنگ می انداخت. خود کاکا هم می دانست که مرد میدان و حریف داش آکل نیست, چون دوبار از دست او زخم خورده بود و سه چهار بار هم روی سینه اش نشسته بود. بخت برگشته چند شب پیش کاکارستم میدان را خالی دیده بود و گرد و خاک می کرد. داش آکل مثل اجل معلق سر رسید و یک مشت متلک بارش کرده, به او گفته بود. – کاکا, مردت خانه نیست. معلوم می شه که یک بست فور بیشتر کشیدی, خوب شنگلت کرده, می دانی چیه, این بی غیرت بازیها, این دون بازی ها را کنار بگذار, خودت را زده ای به لاتی, خجالت هم نمی کشی؟ این هم یک جور گدایی است که پیشه خودت کرده ای. هر شبه خدا جلو راه مردم را می گیری؟ به پوریای ولی قسم اگر دومرتبه بدمستی کردی سبیلت را دود می دهم. با برگه همین قمه دونیمت می کنم. آن وقت کاکارستم دمش را گذاش روی کولش و رفت. اما کینه داش آکل را به دل گرفته بود و پی بهانه می گشت تا تلافی بکند. ازطرف دیگر داش آکل را همه مردم شیراز دوست داشتند. چه او درهمان حال که محله سردزدک را قرق مس کرد, کاری به کار زنها و بچه ها نداشت, بلکه برعکس با همه مردم به مهربانی برخورد می کرد. و اگر اجل برگشته ای با زنی شوخی می کرد یا به کسی زور می گفت, دیگر جان سلامت از دست داش آکل به در نمی برد. اغلب دیده می شدکه داش آکل از مردم دستگیری می کرد, بخشش می نمود و اگر دنگش می گرفت بار مردم را به خانه شان می رسانید.

ولی بالای دست خودش چشم نداشت کس دیگر را ببیند, آن هم کاکارستم که روزی سه مثقال تریاک می کشید و هزار جور بامبول می زد. کاکارستم از این تحقیری که در قهوه خانه نسبت به او شد مثل برج زهرمار نشسته بود. سبیلش را می جوید و اگر کاردش می زدند خونش درنمی آمد. بعد از چند لحظه که شلیک خنده فروکش کرد همه آرام شدند مگر شاگرد قهوه چی که بارنگ تاسیده پیرهن یخه حسنی, شبکلاه و شلوار دبیت دستش را روی دلش گذاشته بود و از زور خنده پیچ و تاب می خورد و بیشتر سایرین به خنده او می خندیدند. کاکارستم از جا در رفت, دست کرد قندان بلور تراش را برداشت برای سرشاگرد قهوه چی پرت کرد. ولی قندان به سماور خورد و سماور از بالای سکو با قوری به زمین غلطید و چندین فنجان را شکست. بعد کاکارستم بلند شد با چهره برافروخته از قهوه خانه بیرون رفت. قهوه چی با حال پریشان سماور را بررسی کرد گفت «رستم بود یک دست اسلحه, مابودیم و همین سماور لکنته.» این جمله را با لحن غم انگیزی ادا کرد, ولی چون درآن کنایه به رستم زده بود, بدتر خنده شدت گرفت. قهوه چی از زور پسی به شاگردش حمله کرد, ولی داش آکل با لبخند دست کرد, یک کیسه پول از جیبش درآورد, آن میان انداخت. قهوه چی کیسه را برداشت, وزن کرد و لبخند زد. در این بین مردی که با پستک مخمل, کلاه نمدی کوتاه سراسیمه وارد قهوه خانه شد, نگاهی به اطراف انداخت, رفت جلو داش آکل سلام کرد و گفت: …(برای خواندن ادامه داستان، فایل را دانلود کنید).


نظرات  (۱)

Thank you

برای دریافت دیگر آثار صادق هدایت به آدرس : http://www.zerobook.lxb.ir  , http://www.0book.rozblog.com مراجعه نمائید!

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.